جدول جو
جدول جو

معنی دریا زده - جستجوی لغت در جدول جو

دریا زده
(دَرْ زَ دَ / دِ)
دریاگرفته. رجوع به دریاگرفته شود
لغت نامه دهخدا
دریا زده
دوار البحر
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به عربی
دریا زده
Seasick
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دریا زده
mal de mer
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دریا زده
船酔いの
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به ژاپنی
دریا زده
seekrank
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به آلمانی
دریا زده
морська хвороба
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دریا زده
choroba morska
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به لهستانی
دریا زده
晕船的
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به چینی
دریا زده
enjoo do mar
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دریا زده
mal di mare
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دریا زده
mareado
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دریا زده
zeeziek
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به هلندی
دریا زده
배멀미
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به کره ای
دریا زده
เมาเรือ
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به تایلندی
دریا زده
mabuk laut
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دریا زده
समुद्र विकार
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به هندی
دریا زده
חולה ים
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به عبری
دریا زده
سمندری بیماری
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به اردو
دریا زده
সমুদ্রবিমুখ
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به بنگالی
دریا زده
ugonjwa wa baharini
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دریا زده
морская болезнь
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به روسی
دریا زده
deniz tutması
تصویری از دریا زده
تصویر دریا زده
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درجا زدن
تصویر درجا زدن
در امور نظامی پا بر زمین زدن بدون پیش رفتن
کنایه از در یک حال یا در یک مقام باقی ماندن و پیشرفت نکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریابنده
تصویر دریابنده
آنکه کسی یا چیزی را دریابد، آنکه مطلبی را بفهمد، زیرک، هوشمند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَزَ دَ / دِ)
بخیه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ زَ دَ / دِ)
به هم پیوسته.
- دستها درهم زده، دستها روی هم قرار داده و به هم پیوسته: پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت. با دستار و برهنه به ازار به ایستاد و دستها درهم زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
عاقل. هوشمند. ذهین. زیرک. (ناظم الاطباء). خادش. درّاک. شاعر. فقیه. (منتهی الارب). فهم فهیم. (دهار). مدرک. مدرکه. ندس. (منتهی الارب) : این دو کس باید که از همه مردان جهان کاملتر وعاقلتر و دریابنده تر باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92 و 93). مادریابندۀ طریقۀ شما نیستیم. (انیس الطالبین ص 188). اعقال، دریابنده کردن سخن. و رجوع به دریافتن شود، از صفات باری تعالی است: مهربان است و بخشایندۀ بزرگ است و غالب دریابنده است و قاهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ دَ)
کسی که دارائی خود را در آتش سوزی از دست داده باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریه زده
تصویر گریه زده
بگریه افتاده گریسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرما زده
تصویر گرما زده
آنکه حرارت در وی سخت اثر کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرما زده
تصویر سرما زده
آنچه یا آنکه به سرما زدگی مبتلی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریق زده
تصویر حریق زده
کسی که دارائی خود را در آتش سوزی از دست داده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابنده
تصویر دریابنده
آنکه دریابد ادراک کننده، عاقل هوشمند، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
در اصطلاح نظامی، در مشق سربازان، ایستاده چون رونده ای پای برداستن و نهادن
فرهنگ لغت هوشیار